ِسلام یوکا

روزهای عجیبی رو دارم می‌گذرونم. هر لحظه میزان تنفرم نسبت به خودم و اطرافم بیشتر می‌شه ولی انگار از این کرختی لذت می‌برم.

تو موقعیتای سخت من اون آدمی‌ام که زود جا می‌زنه. انگار که تو کل عمرم یه تماشاگر بوده باشم. در عین حال به شدت حسودم. این حس مث یه علف هرز کل وجودم رو گرفته. امروز داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه همین حس باشه که ِمن رو از دوستام جدا کرد؟ نکنه همه‌ی منزوی بودنم بخاطر حس حسادتمه؟ 

انگار که تو کل ادوار زندگیم به هرکی حسادت کرده باشم، از ترس این‌که نکنه بهش آسیب بزنم؛ ترکش کردم.

لیزا امروز بهم پی‌ام داد که روزت مبارک. گذاشتم به پای ترم اولی بودنش. اون نمی‌دونه تا چه حد از اون دانشگاه و وقتایی که توش می‌گذرونم متنفرم. فقط کتابخونه‌ها و رشته‌مه که منو مجاب می‌کنه به اون دانشگاه برگردم.

برام عجیبه که حتی دیگه به نوشتن داستان هم رغبتی ندارم. کاش موقتی باشه. حتمااا موقتیه. من به نفس کشیدنم دیگه رغبتی ندارم.

پدر امشب برام هدیه گرفته بود. باورم نمی‌شه بعد از اون روز جنگی هنوزهم دوست داشته باشه توخونه‌ش باشم چه برسه به این‌که برام کادو بگیرم. با این کارش حس گناهم هزار برابر شد.

می‌دونی حالم از چی شخصیت الانم بهم می‌خوره؟ از سطحی بودنم! این که افکارم سطحی‌ان. این که نمی‌تونم عمیق فکر کنم و اصولا نتیجه گیری‌هام به شدت بچه‌گانه و بی‌معنان. این که یه سری ویژگی خاص یا افکار مخصوص خودم ندارم. مثل یه مایع لزج بدرنگ فکرم تو هر ظرفی که دم دستش بیاد جا می‌گیره و شکل اون می‌شه! هر چیزی روم تاثیر می‌ذاره. یه جورایی از احمق بودن خسته شدم.

در عین حال یه جورایی ریشه‌ی گیاه دوست داشتن خودم داره تو وجودم جون می‌گیره. از اون روزی که حس کردم خلاقیتم بی‌نهایته این حس حوونه زد تو وجودم. آرزوم رو شکل داد. هدف‌هام رو برام تعریف کرد و الآن بین علفای هرز باغ وجودم گم شده.

عین یه باغبون دائم‌اخمر دارم تمام تلاشمو می‌کنم که علفای هرزو از باغم پاک کنم، ولی چشمام آلبالو گیلاس می‌چینن!

 

برام ,وجودم ,ندارم ,باشه ,نکنه ,رغبتی ندارم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگ ایران دانلود کده عنوان اموزش هشتم ویدیو دانلود تحقیق writ ملغمه دانلود برنامه اندروید | سافت