به مویههای غریبانه قصه پردازم :)
من به تعبیر کاری ندارم. حافظ میگه باید بری. تو دلت جای دیگهست. اگه جای دیگهم نباشه، تو خونهی خودت غریبی.
من از دیار حبیبم آقاجان، نه از بلاد غریب.
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس :))) شمال :))))
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم.
خیلی شبیه من، وضعیت کنونیم و یکی از آرزوهای دور درازم بود. دست شما درد نکنه آقای حافظ.
سلام یوکای عزیز!
امروز حال و روزم آبگوشتی بود.
صبح تو هردوتا اتوبوسی که تا دانشگاه سوار میشم جای نشستن برام باز شد و با این که موقع بیدار شدن حسم میگفت امروز آبگوشتیه یه لحظه فکر کردم که شاید حسم خط رو خط شده!
کلاس اول رو دیر رسیدم ولی استاد چیزی نگفت؛ اما هالهی "با من حرف نزنید،کنار من نشینید، از من بدتون بیاد" دور و برم فعال شده بود که باعث شد تا ظهر مثل یه روح باهام رفتار شه! که البته یه جورایی آرزوم بود ولی یکمی آبگوشتیم کرد. البته علاوه بر جا پیدا کردن تو اتوبوس ، یه اتفاق غریبالوقوعی که امروز افتاد این بود که دراز زیبا بهم خوراکی تعارف کرد! ایشون حتا منو آدمم حساب نمیکردن چه برسه به اینکه بهم چیزی تعارف کنن.
و عجیب ترین اتفاقی که افتاد، امروز یه آدم مهم خارجی اومد سر کلاسمون که باعث شدم کمی ذوقزده بشم ولی وقتی عکسایی که از اون موقع گرفته شده رو دیدم به این نتیجه رسیدم که حتما باید قبل از ساعت ده کشته میشدم و سر اون کلاس نمیرفتم!
بعدشم رفتم کتابخونه تا یه کتاب بگیرم و یه ساعت معطل شدم. آخرشم کتابداره گفتش که این کتابو از سال نودویک کسی امانت نگرفته و ممکنه گم شده باشه. در نتیجه دست از پا دراز تر و به طرز فجیعی دیر رسیدم خونه و مورد بازجویی ولدین گرامی قرار گرفتم.
بعد از ظهر تازه چشمام رفته بود روهم که لیزا زنگ زد و منتظر بود برم پیشش تا باهم برگردیم خونه. بهش گفتم "دختر مومن، کجای کاری؟ من الآن سه ساعته رسیدم خونه." کمی از آبگوشتیتم کم شد ولی خوابم پرید.
تا الآنم که فقط داشتم به شمعا میرسیدم و اصا روحم نمیکشید که برم سراغ درس و مشقم.
چندروز پیش یکی از استادامون بعد امتحان بم گفت که "خانم گندیده، معلومه شما همهی مشقاتون رو خودتون مینویسید واز روی کسی کپی نمیکنید و این خیلی خوبه!" من بیشتر از اینکه از این حرفش خوشحال بشم، تعجب کردم! زیرا که اصلا در مخیلهمم نمیگنجید کسی متوجه این یهدندگیم بشه. والا من حتا اگه دم مرگم باشم به زور از یکی کمک میخوام( تازههه اونم همکلاسیم!!!) دیگه چه برسه به این که بخوام از کسی مشقشو بگیرم!
آخ یوکا! نمیدونی چقداز آدمای دور و برم و اینکه روزای با ارزش جوونیم رو با یه روتین رباتوار دارم میگذرونم متنفرم!!! والا من الآن باید مست و پاتیل تو بغل دوست پسر خونآشامم تو یکی از کلابای زیرزمینی باشم ولی به جاش پارافین ریخنه رو دستم و نگران اینم که م نزدیک دو هفتهس طول کشیده! البته اگه منم جای رحمم بودم قاطی میکردم. این چه طرز زندگیه آخه!!! همون بهتر اینقد خونریزی کنم که تبدیل به یه موجود خونخوار شم!
اگه خدا قبل از به دنیا اومدن آدما، تو یه لوح هدف از ساختشون رو نوشته باشه؛ هدف من " آش نخورده و دهن سوخته در تمام ادوار زندگیش" بودنه!
ِسلام یوکا
روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم. هر لحظه میزان تنفرم نسبت به خودم و اطرافم بیشتر میشه ولی انگار از این کرختی لذت میبرم.
تو موقعیتای سخت من اون آدمیام که زود جا میزنه. انگار که تو کل عمرم یه تماشاگر بوده باشم. در عین حال به شدت حسودم. این حس مث یه علف هرز کل وجودم رو گرفته. امروز داشتم به این فکر میکردم که نکنه همین حس باشه که ِمن رو از دوستام جدا کرد؟ نکنه همهی منزوی بودنم بخاطر حس حسادتمه؟
انگار که تو کل ادوار زندگیم به هرکی حسادت کرده باشم، از ترس اینکه نکنه بهش آسیب بزنم؛ ترکش کردم.
لیزا امروز بهم پیام داد که روزت مبارک. گذاشتم به پای ترم اولی بودنش. اون نمیدونه تا چه حد از اون دانشگاه و وقتایی که توش میگذرونم متنفرم. فقط کتابخونهها و رشتهمه که منو مجاب میکنه به اون دانشگاه برگردم.
برام عجیبه که حتی دیگه به نوشتن داستان هم رغبتی ندارم. کاش موقتی باشه. حتمااا موقتیه. من به نفس کشیدنم دیگه رغبتی ندارم.
پدر امشب برام هدیه گرفته بود. باورم نمیشه بعد از اون روز جنگی هنوزهم دوست داشته باشه توخونهش باشم چه برسه به اینکه برام کادو بگیرم. با این کارش حس گناهم هزار برابر شد.
میدونی حالم از چی شخصیت الانم بهم میخوره؟ از سطحی بودنم! این که افکارم سطحیان. این که نمیتونم عمیق فکر کنم و اصولا نتیجه گیریهام به شدت بچهگانه و بیمعنان. این که یه سری ویژگی خاص یا افکار مخصوص خودم ندارم. مثل یه مایع لزج بدرنگ فکرم تو هر ظرفی که دم دستش بیاد جا میگیره و شکل اون میشه! هر چیزی روم تاثیر میذاره. یه جورایی از احمق بودن خسته شدم.
در عین حال یه جورایی ریشهی گیاه دوست داشتن خودم داره تو وجودم جون میگیره. از اون روزی که حس کردم خلاقیتم بینهایته این حس حوونه زد تو وجودم. آرزوم رو شکل داد. هدفهام رو برام تعریف کرد و الآن بین علفای هرز باغ وجودم گم شده.
عین یه باغبون دائماخمر دارم تمام تلاشمو میکنم که علفای هرزو از باغم پاک کنم، ولی چشمام آلبالو گیلاس میچینن!
سلام وبلاگ عزیز
این که دارم بهت میگم وبلاگ عزیز واقعا مزخرفه، باید یه اسم برات انتخاب کنم چون من سلطان اسم انتخاب کردن واسه بقیهم.
امم.دروغ گفتم. من واقعا تو اسم انتخاب کردن افتضاحم.ولی اسمتو میذارم یوکا. یعنی ستارهی درخشان.
خب یوکای عزیز داشتم میگفتم که این مدت که ننوشم(ینی مینوشتم، اینجا نمینوشتم) خیلی اتفاقات مزخرف و عجیبی افتاد که مجال نوشتنش نیست.
پس از همین امروز شروع میکنم. ینی از بامداد امروز. والا من ساعت دو بلند شدم فیلم دانلود کنم. و ازاونجایی که فیلمه ترسناکه همینطور ندیده هم توهم جن و پری منو گرفته؛ دیگه خدا به داد اون وقتی برسه که فیلم رو دیدم. به هر حال. من از ترس تا ساعت چاهار صبح خوابم نبرد. حدودای پنج صب داشتم تو اعماق خوابم سیر میکردم که داداشم گربهی خیابونی ملقب به مارکو رو انداخت تو اتاق من و درو بست.
عرضم به حضورت یوکا جان که از وقتی که هوا سرد شده این گربهی لوس ننر بیدروپیکر تو خونهزندگی ما میخوابه!!! خلاصه این خنگول اومد هی میو میو کرد منم میخواستم بگیرم بخوابم خیر سرم هی محلش ندادم. دیگه اینقد زر زد که رفتم گذاشتمش تو حیاط. نمیدونم با چه ترفندی، ولی در باز شد این دوباره اومد تو و اون دهن نسبتا گشادشو پشت در اتاق من باز کرد.
والا در این لحظه به دو دلیل بیضههای نامرئیم به کف سرم چسبیده بودن : یک این که اگه پدر میفهمید ما شبا گربه میاریم تو خونه،نه تنها گربه رو سر به نیست میکرد بلکه من را هم به عقد اصغرآقا سگ سیبیل، لات آلت کلفت هزار و اندی سالهی محلهمون در میآورد و مامانم رو طلاق غیر عاطفی میداد. دوم این که طبق گفتههای قبلیم، من دیشب فیلم ترسناک دانلود کرده بودم و در حیاطمونم بدون هیچ وسیلهی جانبیای توسط یه گربهی چس مثقالی باز شده بود و در اون لحظه داشت پشت در اتاقم سرود ملی میخوند!!!
خلاصه که من اینو با هزارتا سلام و صلوات و چراغ قوه روشن کردن دوباره راهش دادم تو اتاقم. و بعد از پنج دقیقه علیرغم ترس شدیدم، خوابم برد و وقتی بیدار شدم که دیدم گربه اومده روتختم. فک کنم یه نیم ساعت فقط خوابم برده بود. دوباره داشت چشمام میرفت روهم که دیدم یهو دم پام و شلوارم خیس شد!!!
ینی به جان تو که میخوام بدون تو دنیا نباشه، دلم میخواست اون گربهی مزخرف آلتی خیابونی رو از وسط نصفش کنم. ولی به جاش دوباره بردمش انداختمش تو حیاط و دوباره به طرز مرموزی درو باز کرد برگشت!!!
منو میگی.
هیچی نمیتونه حال اون لحظه رو توصیف کنه
باری. به هر ضرب و زوری بود خودمو تختمو جمع و جور کردم و این دفعه نشستم به نظارت گربهی خیابونی ملقب به مارکو. اونم نه نتها حجالت نمیکشید بلکه صاف صاف تا خود خروسخوان سحر تو چشمام زل زد. آفتاب که زد و آسمون صورتی شد رفتم مامانمو صدا زدم که بیاد این گربهی مزخرف پرروی جنزدهی ناهنجارشو جمع کنه و کمکم کنه اون قسمت از تشکم که جیشی(ادراری؟) شده بود رو بشوریم. دستش درد نکنه با این که کلی غر زد ولی کار تشکمو راه انداخت فقط در آخر دقیقا قسمت جیشی تشکو همونجایی از رادیاتور گذاشت که من لباس زیرامو اونجا خشک میکنم.
ینی کارد میزدی بهم به جا خون عصبانیت میپاشید بیرون.آخرشم همه تقصیرا رو انداخت گردن من و با گربهی خیابونی جونش ملقب به مارکو رفت.(البته ناگفته نماند که بعدش واسه صبخونه صدام زد)
الآنم مارکو تو حیاط، پشت پنجره نشسته و داره منو نگاه میکنه، منم متقابلا انگشت وسطمو بهش نشون میدم.
اصا مشکل من، بزرگترین مشکل من!!!، اینه که زیادی به چیزای بی ارزش تو زندگیم اهمیت میدم و اکثر اوقاتم به شدت ضربه میخورم از این موضوع. اون اتفاق جنگی روز اعتراض (که واسهتو و تقریبا هیچکس ننوشتم و نگفتم که واقعا چی شد) هم بخاطر همین ویژگی آلتیمه. من به عنوان یه انسان، به هم نوع خودم احترام گذاشتم ولی چی شد در آخر؟ نه تنها به روح و جسمم شد بلکه سیلیشم من خوردم در حالی که فقط هدفم این بود که احترام آدما رو داشته باشم. ولی حواسم هیچوقت نبود که آدما رو ارزش بندی کنم. که به یه سری کلا محل ندم. وگرنه مث همین گربه میان میرینن به اعتماد و آینده و اعتبار و در کل زندگیم، سیلیشم من میخورم.
به بعضیا فقط باید از دور انگشت گرانقدر وسط رو نشون داد و رد شد! وگرنه ممکنه فک کنن مث خودشون بیارزش و کثیف و حقهبازی در حالی که تو فقط یه موجود احمق طفلکی که داری سعی میکنی به خودت ثابت کنی همهی موجودات روی زمین حداقل لایق یه چس مثقال احترامی هستن. ولی در آخر واقعیت سیلیشو تو صورت تو میخوابونه که " نه خنگول جون! این سوسول بازیا فقط واسه اون مردمان آلاگارسان مرداویج نشین، که داف و آدم حسابی از سروکولشون شره شره میچکه جواب میده، نه توی آس و پاسی که هنوزم با بیس سال سن پول یه پفکم نداری وقتای عصبانیتت بگیری بخوری حال کنی!"
یوکاجان، میدونی دومین مشکل یزرگم چیه؟
این که به نوشتن معتاد شدم!!!
امروز صبح منتظر اتوبوس بودم طبق معمول که یه تاکسی رد شد و بوق زد منم دستمو ت دادم که وایستا. وقتی سوار شدم سه تا بچه دبستانیام بودن. انگار که آقاهه راننده سرویسشون بود. من داشتم به این فکر میکردم که آیا این کار قانونیه یا خیر که این سه تا شروع کردن تو گوشی حرف زدن. دوتا پسر بودن یه دونه دختر.
منم بهشون لبخند میزدم چون هیچ کار دیگهای بلد نیستم با این رنج سنی انجام بدم :)))
خلاصه که اینا اینقد حرف زدن آخرش اون پسره که کنار من نشسته بود چشاشو بست گفت یک دو سه بعد چشاشو باز کرد گفت"خانم شما خیلی خوشگلی" :))))
من برگام ریخته بود :))) بهشون گفتم "شما سه تا از منم خوشگل ترین."
بعدش گیر دادن به دستام که شبیه است :))) دیگه برگی برام نمونده بود حقیقتا. البته میتونم دلیلشو حدس بزنم. لاک مشکی با این دستکشو که جای انگشت ندارن پوشیده بودم :))).
بعدشم که وقتی از تاکسی پیاده شدم واسشون بای بای کردم که یکیشون دوباره سرشو از پنجره آورد بیرون گفت "خیلی خوشگلی" :))))
الآنم که کتابخونهی دانشگام.
وقتی رسیدم کتابخونه، کل چمنای منطقه رو زده بودن و بو چمن تازه همهجا پیچیده بود. این مسیر ایستگاه تا کتابخونه مثل یه رویای کوتاه بود. همهچی اینقدر قشنگ بود که باورم نمیشد واقعین. انگار هنوز همون کنکوری پچول بودم که داره این چیزا رو خواب میبینه.
البته عصر میانترم دارم و نمیدونم این روز رویاگون چجوری قراره تموم بشه؛ اما تمام سعیمو میکنم که به خوشی تمومش کنم.
به مویههای غریبانه قصه پردازم :)
من به تعبیر کاری ندارم. حافظ میگه باید بری. تو دلت جای دیگهست. اگه جای دیگهم نباشه، تو خونهی خودت غریبی.
من از دیار حبیبم آقاجان، نه از بلاد غریب.
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس :))) شمال :))))
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم.
خیلی شبیه من، وضعیت کنونیم و یکی از آرزوهای دور درازم بود. دست شما درد نکنه آقای حافظ.
سلام یوکای عزیز!
امروز حال و روزم آبگوشتی بود.
صبح تو هردوتا اتوبوسی که تا دانشگاه سوار میشم جای نشستن برام باز شد و با این که موقع بیدار شدن حسم میگفت امروز آبگوشتیه یه لحظه فکر کردم که شاید حسم خط رو خط شده!
کلاس اول رو دیر رسیدم ولی استاد چیزی نگفت؛ اما هالهی "با من حرف نزنید،کنار من نشینید، از من بدتون بیاد" دور و برم فعال شده بود که باعث شد تا ظهر مثل یه روح باهام رفتار شه! که البته یه جورایی آرزوم بود ولی یکمی آبگوشتیم کرد. البته علاوه بر جا پیدا کردن تو اتوبوس ، یه اتفاق غریبالوقوعی که امروز افتاد این بود که دراز زیبا بهم خوراکی تعارف کرد! ایشون حتا منو آدمم حساب نمیکردن چه برسه به اینکه بهم چیزی تعارف کنن.
و عجیب ترین اتفاقی که افتاد، امروز یه آدم مهم خارجی اومد سر کلاسمون که باعث شدم کمی ذوقزده بشم ولی وقتی عکسایی که از اون موقع گرفته شده رو دیدم به این نتیجه رسیدم که حتما باید قبل از ساعت ده کشته میشدم و سر اون کلاس نمیرفتم!
بعدشم رفتم کتابخونه تا یه کتاب بگیرم و یه ساعت معطل شدم. آخرشم کتابداره گفتش که این کتابو از سال نودویک کسی امانت نگرفته و ممکنه گم شده باشه. در نتیجه دست از پا دراز تر و به طرز فجیعی دیر رسیدم خونه و مورد بازجویی ولدین گرامی قرار گرفتم.
بعد از ظهر تازه چشمام رفته بود روهم که لیزا زنگ زد و منتظر بود برم پیشش تا باهم برگردیم خونه. بهش گفتم "دختر مومن، کجای کاری؟ من الآن سه ساعته رسیدم خونه." کمی از آبگوشتیتم کم شد ولی خوابم پرید.
تا الآنم که فقط داشتم به شمعا میرسیدم و اصا روحم نمیکشید که برم سراغ درس و مشقم.
چندروز پیش یکی از استادامون بعد امتحان بم گفت که "خانم گندیده، معلومه شما همهی مشقاتون رو خودتون مینویسید واز روی کسی کپی نمیکنید و این خیلی خوبه!" من بیشتر از اینکه از این حرفش خوشحال بشم، تعجب کردم! زیرا که اصلا در مخیلهمم نمیگنجید کسی متوجه این یهدندگیم بشه. والا من حتا اگه دم مرگم باشم به زور از یکی کمک میخوام( تازههه اونم همکلاسیم!!!) دیگه چه برسه به این که بخوام از کسی مشقشو بگیرم!
آخ یوکا! نمیدونی چقداز آدمای دور و برم و اینکه روزای با ارزش جوونیم رو با یه روتین رباتوار دارم میگذرونم متنفرم!!! والا من الآن باید مست و پاتیل تو بغل دوست پسر خونآشامم تو یکی از کلابای زیرزمینی باشم ولی به جاش پارافین ریخنه رو دستم و نگران اینم که م نزدیک دو هفتهس طول کشیده! البته اگه منم جای رحمم بودم قاطی میکردم. این چه طرز زندگیه آخه!!! همون بهتر اینقد خونریزی کنم که تبدیل به یه موجود خونخوار شم!
اگه خدا قبل از به دنیا اومدن آدما، تو یه لوح هدف از ساختشون رو نوشته باشه؛ هدف من " آش نخورده و دهن سوخته در تمام ادوار زندگیش" بودنه!
ِسلام یوکا
روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم. هر لحظه میزان تنفرم نسبت به خودم و اطرافم بیشتر میشه ولی انگار از این کرختی لذت میبرم.
تو موقعیتای سخت من اون آدمیام که زود جا میزنه. انگار که تو کل عمرم یه تماشاگر بوده باشم. در عین حال به شدت حسودم. این حس مث یه علف هرز کل وجودم رو گرفته. امروز داشتم به این فکر میکردم که نکنه همین حس باشه که ِمن رو از دوستام جدا کرد؟ نکنه همهی منزوی بودنم بخاطر حس حسادتمه؟
انگار که تو کل ادوار زندگیم به هرکی حسادت کرده باشم، از ترس اینکه نکنه بهش آسیب بزنم؛ ترکش کردم.
لیزا امروز بهم پیام داد که روزت مبارک. گذاشتم به پای ترم اولی بودنش. اون نمیدونه تا چه حد از اون دانشگاه و وقتایی که توش میگذرونم متنفرم. فقط کتابخونهها و رشتهمه که منو مجاب میکنه به اون دانشگاه برگردم.
برام عجیبه که حتی دیگه به نوشتن داستان هم رغبتی ندارم. کاش موقتی باشه. حتمااا موقتیه. من به نفس کشیدنم دیگه رغبتی ندارم.
پدر امشب برام هدیه گرفته بود. باورم نمیشه بعد از اون روز جنگی هنوزهم دوست داشته باشه توخونهش باشم چه برسه به اینکه برام کادو بگیرم. با این کارش حس گناهم هزار برابر شد.
میدونی حالم از چی شخصیت الانم بهم میخوره؟ از سطحی بودنم! این که افکارم سطحیان. این که نمیتونم عمیق فکر کنم و اصولا نتیجه گیریهام به شدت بچهگانه و بیمعنان. این که یه سری ویژگی خاص یا افکار مخصوص خودم ندارم. مثل یه مایع لزج بدرنگ فکرم تو هر ظرفی که دم دستش بیاد جا میگیره و شکل اون میشه! هر چیزی روم تاثیر میذاره. یه جورایی از احمق بودن خسته شدم.
در عین حال یه جورایی ریشهی گیاه دوست داشتن خودم داره تو وجودم جون میگیره. از اون روزی که حس کردم خلاقیتم بینهایته این حس حوونه زد تو وجودم. آرزوم رو شکل داد. هدفهام رو برام تعریف کرد و الآن بین علفای هرز باغ وجودم گم شده.
عین یه باغبون دائماخمر دارم تمام تلاشمو میکنم که علفای هرزو از باغم پاک کنم، ولی چشمام آلبالو گیلاس میچینن!
سلام وبلاگ عزیز
این که دارم بهت میگم وبلاگ عزیز واقعا مزخرفه، باید یه اسم برات انتخاب کنم چون من سلطان اسم انتخاب کردن واسه بقیهم.
امم.دروغ گفتم. من واقعا تو اسم انتخاب کردن افتضاحم.ولی اسمتو میذارم یوکا. یعنی ستارهی درخشان.
خب یوکای عزیز داشتم میگفتم که این مدت که ننوشم(ینی مینوشتم، اینجا نمینوشتم) خیلی اتفاقات مزخرف و عجیبی افتاد که مجال نوشتنش نیست.
پس از همین امروز شروع میکنم. ینی از بامداد امروز. والا من ساعت دو بلند شدم فیلم دانلود کنم. و ازاونجایی که فیلمه ترسناکه همینطور ندیده هم توهم جن و پری منو گرفته؛ دیگه خدا به داد اون وقتی برسه که فیلم رو دیدم. به هر حال. من از ترس تا ساعت چاهار صبح خوابم نبرد. حدودای پنج صب داشتم تو اعماق خوابم سیر میکردم که داداشم گربهی خیابونی ملقب به مارکو رو انداخت تو اتاق من و درو بست.
عرضم به حضورت یوکا جان که از وقتی که هوا سرد شده این گربهی لوس ننر بیدروپیکر تو خونهزندگی ما میخوابه!!! خلاصه این خنگول اومد هی میو میو کرد منم میخواستم بگیرم بخوابم خیر سرم هی محلش ندادم. دیگه اینقد زر زد که رفتم گذاشتمش تو حیاط. نمیدونم با چه ترفندی، ولی در باز شد این دوباره اومد تو و اون دهن نسبتا گشادشو پشت در اتاق من باز کرد.
والا در این لحظه به دو دلیل بیضههای نامرئیم به کف سرم چسبیده بودن : یک این که اگه پدر میفهمید ما شبا گربه میاریم تو خونه،نه تنها گربه رو سر به نیست میکرد بلکه من را هم به عقد اصغرآقا سگ سیبیل، لات آلت کلفت هزار و اندی سالهی محلهمون در میآورد و مامانم رو طلاق غیر عاطفی میداد. دوم این که طبق گفتههای قبلیم، من دیشب فیلم ترسناک دانلود کرده بودم و در حیاطمونم بدون هیچ وسیلهی جانبیای توسط یه گربهی چس مثقالی باز شده بود و در اون لحظه داشت پشت در اتاقم سرود ملی میخوند!!!
خلاصه که من اینو با هزارتا سلام و صلوات و چراغ قوه روشن کردن دوباره راهش دادم تو اتاقم. و بعد از پنج دقیقه علیرغم ترس شدیدم، خوابم برد و وقتی بیدار شدم که دیدم گربه اومده روتختم. فک کنم یه نیم ساعت فقط خوابم برده بود. دوباره داشت چشمام میرفت روهم که دیدم یهو دم پام و شلوارم خیس شد!!!
ینی به جان تو که میخوام بدون تو دنیا نباشه، دلم میخواست اون گربهی مزخرف آلتی خیابونی رو از وسط نصفش کنم. ولی به جاش دوباره بردمش انداختمش تو حیاط و دوباره به طرز مرموزی درو باز کرد برگشت!!!
منو میگی.
هیچی نمیتونه حال اون لحظه رو توصیف کنه
باری. به هر ضرب و زوری بود خودمو تختمو جمع و جور کردم و این دفعه نشستم به نظارت گربهی خیابونی ملقب به مارکو. اونم نه نتها حجالت نمیکشید بلکه صاف صاف تا خود خروسخوان سحر تو چشمام زل زد. آفتاب که زد و آسمون صورتی شد رفتم مامانمو صدا زدم که بیاد این گربهی مزخرف پرروی جنزدهی ناهنجارشو جمع کنه و کمکم کنه اون قسمت از تشکم که جیشی(ادراری؟) شده بود رو بشوریم. دستش درد نکنه با این که کلی غر زد ولی کار تشکمو راه انداخت فقط در آخر دقیقا قسمت جیشی تشکو همونجایی از رادیاتور گذاشت که من لباس زیرامو اونجا خشک میکنم.
ینی کارد میزدی بهم به جا خون عصبانیت میپاشید بیرون.آخرشم همه تقصیرا رو انداخت گردن من و با گربهی خیابونی جونش ملقب به مارکو رفت.(البته ناگفته نماند که بعدش واسه صبخونه صدام زد)
الآنم مارکو تو حیاط، پشت پنجره نشسته و داره منو نگاه میکنه، منم متقابلا انگشت وسطمو بهش نشون میدم.
اصا مشکل من، بزرگترین مشکل من!!!، اینه که زیادی به چیزای بی ارزش تو زندگیم اهمیت میدم و اکثر اوقاتم به شدت ضربه میخورم از این موضوع. اون اتفاق جنگی روز اعتراض (که واسهتو و تقریبا هیچکس ننوشتم و نگفتم که واقعا چی شد) هم بخاطر همین ویژگی آلتیمه. من به عنوان یه انسان، به هم نوع خودم احترام گذاشتم ولی چی شد در آخر؟ نه تنها به روح و جسمم شد بلکه سیلیشم من خوردم در حالی که فقط هدفم این بود که احترام آدما رو داشته باشم. ولی حواسم هیچوقت نبود که آدما رو ارزش بندی کنم. که به یه سری کلا محل ندم. وگرنه مث همین گربه میان میرینن به اعتماد و آینده و اعتبار و در کل زندگیم، سیلیشم من میخورم.
به بعضیا فقط باید از دور انگشت گرانقدر وسط رو نشون داد و رد شد! وگرنه ممکنه فک کنن مث خودشون بیارزش و کثیف و حقهبازی در حالی که تو فقط یه موجود احمق طفلکی که داری سعی میکنی به خودت ثابت کنی همهی موجودات روی زمین حداقل لایق یه چس مثقال احترامی هستن. ولی در آخر واقعیت سیلیشو تو صورت تو میخوابونه که " نه خنگول جون! این سوسول بازیا فقط واسه اون مردمان آلاگارسان مرداویج نشین، که داف و آدم حسابی از سروکولشون شره شره میچکه جواب میده، نه توی آس و پاسی که هنوزم با بیس سال سن پول یه پفکم نداری وقتای عصبانیتت بگیری بخوری حال کنی!"
یوکاجان، میدونی دومین مشکل یزرگم چیه؟
این که به نوشتن معتاد شدم!!!
امروز صبح منتظر اتوبوس بودم طبق معمول که یه تاکسی رد شد و بوق زد منم دستمو ت دادم که وایستا. وقتی سوار شدم سه تا بچه دبستانیام بودن. انگار که آقاهه راننده سرویسشون بود. من داشتم به این فکر میکردم که آیا این کار قانونیه یا خیر که این سه تا شروع کردن تو گوشی حرف زدن. دوتا پسر بودن یه دونه دختر.
منم بهشون لبخند میزدم چون هیچ کار دیگهای بلد نیستم با این رنج سنی انجام بدم :)))
خلاصه که اینا اینقد حرف زدن آخرش اون پسره که کنار من نشسته بود چشاشو بست گفت یک دو سه بعد چشاشو باز کرد گفت"خانم شما خیلی خوشگلی" :))))
من برگام ریخته بود :))) بهشون گفتم "شما سه تا از منم خوشگل ترین."
بعدش گیر دادن به دستام که شبیه است :))) دیگه برگی برام نمونده بود حقیقتا. البته میتونم دلیلشو حدس بزنم. لاک مشکی با این دستکشو که جای انگشت ندارن پوشیده بودم :))).
بعدشم که وقتی از تاکسی پیاده شدم واسشون بای بای کردم که یکیشون دوباره سرشو از پنجره آورد بیرون گفت "خیلی خوشگلی" :))))
الآنم که کتابخونهی دانشگام.
وقتی رسیدم کتابخونه، کل چمنای منطقه رو زده بودن و بو چمن تازه همهجا پیچیده بود. این مسیر ایستگاه تا کتابخونه مثل یه رویای کوتاه بود. همهچی اینقدر قشنگ بود که باورم نمیشد واقعین. انگار هنوز همون کنکوری پچول بودم که داره این چیزا رو خواب میبینه.
البته عصر میانترم دارم و نمیدونم این روز رویاگون چجوری قراره تموم بشه؛ اما تمام سعیمو میکنم که به خوشی تمومش کنم.
درباره این سایت